نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

نفس و مامان و بابا

بدنیا اومدنه نفس جوووووووووووووون

نفس جونه مامان یکشنبه 5 آبان 1392 بدنیا اومد و خوشبختی ما رو چند برابر کرد. خاطره روزه زایمان یکشنبه ساعته 6 صبح بابا و مامان جون مریم و بیدار کردم من که خودم تا صبح نخوابیدم مامانی نماز خوندیم و راه افتادیم سمته بیمارستانه کسری همش میترسیدم دیر برسیم مامان جون آخه اتوبان رسالت خیلی شلوغ بود و اگه دیر میرسیدیم میشدم مریضه دومه خانوم دکتر و عملم تا ظهر طول میکشید خلاصه ساعت یک ربع به هفت بود که رسیدیم آزاده جون تو بیمارستان نشسته بود و عمو حامد ضبحه زود اونو آورده بود بیمارستان، خلاصه رفتیم بخشه زایمان و من و بردن تو یه بخشه دیگه واسه حاضر کردن و بابایی هم رفت بخشه حسابداری مامان جون مریم هم پشت در بخش نشسته بود به دعا خوندن اول صدایه قلب...
26 آبان 1392

افتادن بند ناف نفــــــــــــــــــس

امروز جمعه 10 آبان ساعت 10 شب بند تافه نفس جووووووووونم افتاد و ما خیلی خوشحال شدیم  آخه مامان جون اذیت میشدی و همش بنده نافت به پوشکت گیر میکرد راستی امشب علی آقا شوهره عمه خدیجه اذان و اقامه هم تو گوشت گفت و کلی واسه خوشبخت شدنت دعا کرد عزیزم  آدرسه چنتا عکس از نفسو میذارم تا بزودی بیام و عکسایه بیشتری بذارم  ببخشید چون عجله دارم نتونستم درستشون کنم http://www.8pic.ir/images/85499753767037069372.jpg http://www.8pic.ir/images/57604646963858401711.jpg http://www.8pic.ir/images/97823138698123147085.jpg ...
11 آبان 1392

غربالگری و زردی نفس مامان

فدات بشم الهی روزه پنجمت یعنی 5 شنبه 9 آبان با مامان جون مریم و بابا مجتبی بردیمت واسه غربالگری وقتی رفتیم خانومه گفت حسابی باید شیر بخوری و پاشنه ی پایه چپتم واست بمالیم تا حسابی نرم بشه  شیرتو خوردی و رفتیم تو اتاق، الهی بگردم واست به پاشنه ی پات یه سوزن زود و 5 بار فشار داد رو یه کاغذ تا خونت بریزه روش خیلی گریه کردی مامانی دلمون واست ضعف رفت ولی زود تموم شد و اومدیم بیرون و رفتیم سمته بیمارستان کسری تا دکتر شمارو چکاپ کنه، رفیتم پیشه دکتر گفت که احتمالا زردی داری   و واست آزمایش نوشت بمیـــــــــــــــــــــــــــــــره مامانت الهی که رفتیم تو آزمایشگاه و ازت آز گرفتن و تو کلی گریه کردی منو مامان جون مریم هم پا به پات ...
11 آبان 1392

آخرین ساعتهایی که تو دله مامانی

سلام عزیزه دله مامان سلام کوچولو امروز رفتم تو هفته ی 39 یعنی 38 هفتم کامل شد. امروز ساعته 2 وقته دکتر داشتم فدات شم شبم مامان جون طاهره عمه هدیرو پاگشا کرده بود و 23 نفر مهمون دات خلاصه از صب رفتم پایین ولی دلم یه جوری بود یه ذره شور میزد ولی فکر میکردم به خاطره کاره باباییه آخه تو کارخونه به مشکل خورده بودن  ساعت 2 شد و من رفتم دکتر 2 و نیم بود که نوبتم شد رفتم پیشه خاوم دکتر و تا نشستم گفتم خسته شدم تورو خدا یه راهکاری چیزی بده من زایمان کنم امروز اصن الان میخوام برم بلوک زایمان کلی خانوم دکتر بهم خندید گفت آآآآآآآی ترسو تو که هی میگفتی طبیعی میخوام این بود گفتم نه بابا الام بخدا طبیعی میخوام فقط میخوام زودی دردم بگیره خلاصه رف...
5 آبان 1392
1